با فرارسیدن دومین سالگرد تسلط طالبان بر افغانستان، اما هنوز آوارگی مهاجران افغان در سراسر جهان ادامه دارد. بعد از سقوط دولت پیشین افراد زیادی برای حفظ جانشان مجبور به فرار از افغانستان شدند. برخی با همکاری کشورهای خارجی که قبلا برایشان کار می کردند، به مکانهای امنی انتقال داده شدند. اما در این بین تعدادی زیادی نیز هستند که هنوز منتظر انتقال به کشورهای دیگر هستند.
بسیاری از این افراد هنوز در کشورهایی مانند ایران، پاکستان، هندوستان، مقدونیه، آلبانی، امارات و … در سرگردانی به سر میبرند.
نزدیک به دو سال است که هر روز زندگی این گروه از افغانها مانند مسافران میگذرد. شماری از آنها منتظر تکمیل پرونده و شماری هنوز حتی پاسخ مثبتی از هیچ کشوری به دست نیاوردند. تغییرات زیادی در زندگی بسیاری از آنها آمده است؛ شماری در این مسیر فوت کردند، شماری فرزندان جدیدشان متولد شدند، شماری ازدواج کردند و شماری از هم جدا شدند.
فشار روحی و روانی بیسرنوشتی از یک سو، مشکلات اقتصادی برای گذران زندگی در کشورهایی که نمیدانی برای چه مدت آنجا ساکن هستی، زبانشان را نمیفهمی و امکان کار کردن هم نداری، از دیگر سو.
روایت دو نفر از این افغانها را به مناسبت دومین سالگرد بازگشت طالبان اینجا بخوانید.
«نه راه برگشت داریم، نه امکان ماندن و نه جایی برای رفتن»
فرحناز صابری ۳۱ ساله، دوازده سال فعالیت مدنی و سیاسی داشتم و رئیس شورای عالی جوانان کابل و مشاور والی کابل بودم. تقریبا دو سال است که در پاکستان زندگی میکنم. مشکلات روحی و اقتصادی داریم و بدون هیچ امیدی در بیسرنوشتی کامل زندگی میکنیم.
کشورهای زیادی اعلام کردند که اینقدر مهاجر میپذیریم و زنان در خطر را نجات میدهیم… ایمیلهای زیادی فرستادم و تنها یک مصاحبه در سازمان ملل سپری کردم و دیگر هیچ. از همه جا جواب منفی میشنویم و بس.
نه افغانستان برگشته میتوانیم و نه اینجا ادامه داده میتوانیم و نه جایی برای رفتن داریم. نه پولی که قاچاقی خودمان را با تمام خطراتش بکشیم.
مثل زندانی در خانه زندگی میکنیم که راهمان را گم کردیم. گاهی به ختم زندگی خودم و خانوادهام حتی فکر کردم اما میدانم که راهحل نیست و باید مبارزه کنیم.
دخترم شش ماهه بود که افغانستان را ترک کردیم و از مرز تورخم به پاکستان فرار کردیم. پسرم تقریبا دو ماه است که به دنیا آمده است.
نزدیک به سه ماه در افغانستان مخفیانه زندگی کردیم. طالبان زمانی که برای بازداشت من آمده بودند، برادر شوهرم را به گمان همسرم بازداشت کردند، لت و کوب و زندانی کردند و بعدتر با پادرمیانی بزرگان رهایش کردند.
مقدار پولی که ذخیره داشتیم و طلاهایم را با خود برداشتیم و آوردیم. همهاش رو به اتمام است و هیچ فرصت کاری وجود ندارد. زبان را هم نمیفهمیم.
من باور دارم که طالبان نمیمانند و امیدوارم برعکس روزی که با اشک خاکم را ترک کردم، با لبخند و امید به آنجا برگردم.
سالها درس خواندم و آرزوی خدمت به وطن را داشتم. درست زمانی که فرصت برایمان مهیا شد همه چیز خراب شد حالا مثل یک زن بیسواد در کشوری هستم که نمیتوانم کوچکترین خواست طفلم را برآورده کنم.
تمام تلاشم برای آینده فرزندانم است. چه افغانستان امن شود و آنجا برگردیم و چه به کشوری امن برسیم. از جهان میخواهم ما را فراموش نکنند.
«دو سال است که در راهیم و به مقصد نرسیدیم»
یاسین، ۳۷ ساله هستم، در مهاجرت به دنیا آمدم. تجربهای که امیدوار بودم فرزندانم نداشته باشند اما از کشورمان فراری شدیم و حالا خانه بهدوش و بدون سرنوشت در کشور سوم منتظر مشخص شدن مقصدمان برای مهاجرتی دیگر هستیم.
تمام تلاشها و امیدهای تقریبا ۲۰ سالهام برای خودم، خانوادهام و وطنم با بازگشت طالبان، یک شبه با خاک یکسان شدند. با نهادها و ارگانهای ملی و بینالمللی مختلف و در حوزههای کاری گوناگونی همکاری داشتم؛ خبرنگاری و فعالیتهای حقوق بشری. هفت سالی میشد که در یکی از ارگانهای سازمان ملل انجام وظیفه میکردم.
کار در تمام این سالها هم آسان نبود، بخاطر کارهایم به مرگ تهدید شدم، بارها برای کشتنم تلاش کردند. مدتی در زمان جمهوریت هم فراری شده بودم اما نمیخواستم بروم و ماندم، جنگیدم و کار کردم تا اینکه یکبار دیگر همه چیز سیاه شد.
دو و نیم ماه مخفی در سایه طالبان زندگی کردم. تمام دار و ندارمان را در اتاقی جمع کردیم و خانهمان را رها کردیم! بعدتر که دستشان به خودمان نرسید، همان خانهمان را هم به آتش کشیدند.
روزی که افغانستان را ترک میکردم، حس غریبی داشتم. تمام وجودم را غم گرفته بود، همان غم گنگ! به حال خودم گریه ام میگرفت که در وطن خودم اینگونه غریب بودم، به حال خانوادهام، به حال فرزندم. اما از همه اینها بدتر حس جانکاه ناتوانی بود. ناتوانی برای ماندن، ناتوانی برای زنده ماندن، ناتوانی برای ادامه، تنها توانی که در من مانده بود توان گریز بود و بس.
نزدیک به دو سال است که در کشور مقدونیه هستم. دو سال توام با استرس و بی برنامگی، مشکلات و فکر اینکه چه خواهد شد؟
پسرم ۱۰ ساله است و دو سال شد که از مکتب محروم مانده و دختر یک سالهام هم همینجا در مقدونیه به دنیا آمد؛ درست مثل پدر و مادرش در غربت و مهاجرت.
قرار بر این بود که ما سه الی شش ماه اینجا اقامت داشته باشیم و سپس به کشور آمریکا منتقل شویم. اما نزدیک به دو سال شد که اینجا هستیم و به ناچار زندگی را مثل مسافرها میگذرانیم. زبان این کشور را نمی دانیم، حق کار نداریم، فرزندانمان نمیتوانند مکتب بروند چون مشکل زبان وجود دارد و مکاتب خصوصی هم بسیار پرمصرف و گران هستند.
هر روز نگرانیم. چند ماه با معاش و سفرخرجی که دفتر برایم داده بود گذران کردم، قرار بر این بود که تا وقتی که به آمریکا منتقل میشویم قراردادمان برقرار باشد، اما متاسفانه با بی مهری دفتر مواجه شدم و قراردادم را فسخ کردند. با پیگیری زیاد و جنگیدن بخاطر حقم در مقابل دفتر قرارداد دیگری برایم دادند اما تقریبا با نیمی از حقوق! هنوز هم هر دو ماه یا سه ماه باید برای تجدید قراردادم کلی استرس، دعوا و مرافعه داشته باشم.
در این دو سال اگرهای زیادی را تجربه کردم که باعث شد این دوسال مثل یک جهنم بر من بگذرد و به تبع من برای خانوادهام نیز.
هر چند یاد گرفتم که دیگر در مورد آینده اصلا نباید فکر کرد، مخصوصا ما افغانها، اما اگر، تکرار میکنم اگر! ما به کشوری برسیم که حداقل از حقوق اولیه خود برخوردار باشیم، مثل آمریکا یا هر کشور دیگری، فکر میکنم وضعیت برای خانوادهام و فرزندانم و برای آیندهشان بهتر خواهد بود اما فکر میکنم حالم بیشتر شبیه کودکی خواهد بود که اول او را کتک زدهاند و بعد در حالی که گریه میکند شکلاتی به دستش دادهاند تا آرام شود.
منبع: بی بی سی فارسی