زهرا زاهدی نویسنده، شاعر و فعال فرهنگی مهاجر افغانستانی از قوم هزاره که متولد سال 1360 در ولسوالی ورس در بامیان افغانستان است. او همانند بسیاری از مهاجران بیشتر سال های عمرش را در ایران گذرانده، زهرا زاهدی زمانی که یک ساله بودهاست، پدر و مادرش در ایران پناهنده شده و ساکن شهر قم شدند. خانم زهرا زاهدی از کودکی ساکن شهر قم بوده و تحصیلات خود را تا پایان دوران متوسطه در این شهر طی کرده است و فعالیت های هنری، ادبی و فرهنگی خود را نیز در همین شهر آغاز کرده. بعد از آن چندسالی میشود که مقیم تهران بوده و در دانشگاه الزهرای تهران در رشته زبان ادبیات فارسی مشغول به تحصیل بوده است.
خانم زاهدی فعالیت های ادبی و فرهنگی خود را در نیمه های دهۀ هفتاد درست زمانی که نشریهٔ ضمیمهٔ هفتهنامهٔ وحدت که در ایران نشر میشد، آغاز کرد. پس از آغاز فعالیتش سروده ها و قطعات ادبی اش محبوب شد و در مجلات و نشریات گوناگون نشر شد و مورد توجه قرار گرفت. زهرا زاهدی در نشریه های گوناگون عضو هیئت تحریریه بوده است و با نهاد های مختلف فرهنگی همکاری زیادی داشته است که از برخی فعایت های وی میشود به موارد زیر اشاره کرد:
- هیئت تحریریهٔ بانوان در نشریهٔ «افق»
- ضمیمهٔ نشریهٔ “تفاهم”
- مسئول بخشر شعر و ادبیات مجلهٔ “فجر امید”
- ارگان نشراتی یکی از احزاب سیاسی افغانستان
- همکاری با کمیسیون زنان حزب وحدت
- عضو هیئت رهبری «کانون ادبی کلمه» در قم
- عضو هیئت رهبری «خانهٔ ادبیات افغانستان»
قالب های شعری ای که خانم زهرا زاهدی در آن شعر میسرایند معمولا غزل و سپید است.زهرا زاهدی از دورهٔ دبیرستان به شعر روی آوردهاست؛ ولی بهطور جدی از روزهای نخست سال ۱۹۹۷ به سراغ شعر رفتهاست و در درازنای این سالها سرودههایش در رسانههای گوناگون چاپی چاپ شدهاست. از وی یک مجموعه شعر به نام زمین برای من تنگ است در سال ۲۰۱۴ از سوی انتشارات عرفان در تهران منتشر شدهاست. زبان شعری وی تلخ و اندوهناک است. مضامین شعری وی را جنگ، ناداری و تهیدستی مردمش، عشق و تلخکامیهای آوارهگی تشکیل میدهد. شعرهای زاهدی سرشار از عاطفه است و ریتم اصلی کار وی عاشقانهسرایی است که از شروع کارش تا کنون این ریتم و درونمایه ادامه دارد.
زهرا زاهدی از جزء شاعران برگزیدهٔ چهارمین دور جشنوارۀ ادبی قند پارسی (۲۰۰۶، تهران) و شایستهٔ تقدیر جایزۀ صلح سیمرغ بنیاد آرمانشهر (۲۰۱۲، کابل) است.
“میکوشم به یاد بیاورم تو را
چون گرمای آخر بهار.
چون خوشه سنگین از گندم
در مزرعه کنار جاده.
یادت سنگین
چون اناری که از شاخه فرو میافتد
چون
خداحافظی با چشمهایت
بر زینههای بهار.
پنهان میکنم دوست داشتنت را
چون ماهی سرخی در قلبم.
نمیتوانم بگویم دوستت دارم، یار یگانهام!
نمیتوانم بگویم
گرسنگی چه میکند با لبخندهامان
آوارگی چه میکند با قلبهامان
با حنجرهای که نباید سخن بگوید
که شنود میشود گرمای نفسهامان
و صدای لرزان ما
در این سوی خط.
رد تو اما
در کتابخانه
در پیاله چای
در پیراهن خیس عرق
در صدای دمبوره
در انگشتهایم
یادت در جانم
چون کشمش تر شده در شراب
روشن است.
تو را پنهان کردهام
چون بیماری لاعلاجی در خونم.
دوستت دارم
و باید سکوت کنم
با جنگلی آتش گرفته در سینهام.
بگذار زخمهای تو را ببوسم از دور
بگذار دوستت بدارم
در نهانگاه سینهام
چون گناهی تازه در مسجد شهر.
چون آخرین کلمات پیش از مرگ.
جهان به کام ما نیست
تو در آن سو
دلتنگیات را میشماری
به زبان بیگانه سخن میگویی
و خواب میبینی:
صلح است و کابل؛ رنگین
صلح است و مزار؛ سرخ
صلح است و کوه روشن از صدای دمبورهات.
من اینجا
در سرزمینِ «پارسی شکر است»
تلخ میشوم از اندوه
و چشمهایم را
زنده نگاه میدارم برای دیدنت.
یار!
یار!
یار!
پنهان میکنم دوست داشتنت را
چون ماهی سرخی در قلبم
بگذار صدای تو را بنوشم از دور
چون کشمش تر شده در شراب.”
زهرا زاهدی