دربارهٔ تجربهٔ زندگیِ افغانستانیها در ایران
بارها در موقعیتی قرار گرفتهام که جوانی افغانستانی تلاش کرده از تجربهٔ زندگیِ خود در ایران سخن بگوید، اما بغض و لرزش صدا مجال ادامه را از او گرفته است. روایتکردن از تحمل توهین، تحقیر و خشونت روزمره کار سادهای نیست، خشونتی که از نهادهای رسمی گرفته تا محل کار، مدرسه، بیمارستان و حتی کوچه و خیابان، در تاروپود زندگیِ افغانستانیهای ساکن ایران تنیده شده است.
دختر نوجوانی را تصور کنید که در مدرسه تنها بهخاطر ملیتش از سوی دیگر دانشآموزان طرد میشود. برایش قابل درک نیست چرا معلم، او و چند دانشآموز افغانستانی را از دیگران جدا کرده و در گوشهای از کلاس مینشاند؛ و چرا همکلاسیِ ایرانیاش به او میگوید والدینش اصرار دارند «نباید با افغانیها دوست شود.» شرایط روحیِ دختری دبیرستانی را تصور کنید که تلخترین خشونتهای کلامی نسبت هویت و تبارش را از دوستان همسن خودش میشنود. در بازگشت به خانه، از نگاه غمگین پدرش درمییابد که او نیز بار دیگر در محل کار تحقیر شده یا حقش پایمال شده است. با هزار مشقت درس میخواند، اما مدام به این فکر میکند که حتی اگر دانشگاه برود هم، نمیتواند شغلی با مدرک دانشگاهی داشته باشد. ترس اخراجشدن به افغانستان هم همیشه پس ذهنش است.
دانشجویی افغانستانی را تصور کنید که هر روز با ترس از مواجهه با توهین و خشونت یک مأمور پلیس که ذرهای برای کرامت انسانیِ افغانستانیها ارزش قائل نیست از خانه بیرون میرود، ترسی که میداند در برابرش تنها یک گزینه دارد: سکوت و تسلیم. چراکه هر نوع اعتراضی، حتی در برابر آشکارترین بیعدالتیها از جانب مأمور دولت یا هر رهگذر تصادفی، میتواند برای او عواقب سنگینی داشته باشد. کارگری را در نظر بگیرید که کارفرمایش از پرداختِ دستمزدش سر باز میزند، اما از ترس اخراج حتی جرأت شکایت ندارد. یا جوانی که هر روز با اضطراب اخبار را دنبال میکند نگران از آنکه مبادا جرمی منتسب به یک افغانستانی در رسانهها منتشر شود و او و خانوادهاش برای آنچه هیچ نقشی در آن نداشتهاند هدف حمله و سرزنش دیگران قرار گیرند.
زن بارداری را تصور کنید که با وجود نیاز فوری به مراقبت پزشکی، بهدلیل نگاههای سنگین و سرزنشهای کارکنان بیمارستان، از مراجعه منصرف میشود. خانوادهای را مجسم کنید که برای تأمین هزینهٔ درمان فرزند مبتلا به سرطانشان هر خیریهای مراجعه میکنند و با این پاسخ مواجه میشوند: «به اتباع خدمات نمیدهیم.» مادری را تصور کنید که هر روز با اضطراب منتظر بازگشتِ همسر یا پسر نوجوانش به خانه است، نگران از اینکه نکند توسط «افغانیبگیر» بازداشت شده باشند. مادر دیگری را تصور کنید که پشت درهای اردوگاه با کیسهای از دارو به مأموران التماس میکند تا فرزند نوجوان و بیمارش را آزاد کنند، اما جوابی جز توهین دریافت نمیکند. خانوادهای را در نظر بگیرید که پس از دههها زندگی در ایران هنوز نمیداند سال بعد اجازهٔ اقامتش تمدید خواهد شد یا نه. سالمندی را تصور کنید که پس از سالها کار جسمیِ طاقتفرسا در این کشور، امروز ازکارافتاده شده و بدون بیمه و حقوق بازنشستگی در تنگدستی و فقر روزگار میگذراند.
نوجوانی افغانستانیتبار را تصور کنید که در ایران زاده شده، هرگز جای دیگری را ندیده، اما در شبکههای اجتماعی سوژهٔ نفرت کور کاربران ایرانی است، بی آنکه بداند چه کرده که در مصیبت دیگران مقصر شمرده میشود. مردان و زنانی را تصور کنید که هر روز ــ تأکید میکنم هر روز ــ در مترو، اتوبوس، یا پیادهرو، زیر نگاههای سنگین و گاه كلمات توهینآمیز تردد میکنند و جز سکوت، چارهای ندارند.
همهٔ این رنجها باید تحمل شود، چراکه برای زندهماندن چارهای جز ماندن و تابآوردن وجود ندارد، امیدی اندک به اینکه شاید روزی خودشان یا فرزندانشان چیزی را بهدست آورند که از آن محروم بودهاند: یک زندگیِ معمولی.
اما فراتر از همهٔ اینها، دردناکترین بخش ماجرا نادیدهگرفتن یا انکار این رنج از سوی بخشی بزرگ از جامعهٔ ماست. در نگاه بسیاری، افغانستانیها حقی برای خواستِ زندگیِ بهتر در ایران ندارند. اگر از تبعیض و خشونت بگویند، به ناسپاسی از «سخاوت ایرانیان» متهم میشوند. خشونت و تبعیض نسبت به افغانستانیها یا بهکلی انکار شده یا «فردی» و «استثنایی» تلقی میشود، نه بخشی از یک نظم ساختاری و فراگیر.
تاريخ چهلوپنجسالهٔ اخير ما تاريخ «انكار رنج» افغانستانیهاست: نپذیرفتن خشونت تاریخی و نظاممند علیه گروهی فرودست که نه تنها به آن اعتراف نمیشود، بلکه با روایتهایی چون «ایرانیان همیشه اهل مدارا بودهاند» یا «ایرانیان در تاریخ خود به کسی ظلم نکردهاند» جایگزین شده است. نمونهٔ روشن آن مواضع اخیر برخی نخبگان راستگرای ایرانی در دفاع از سیاستهای اخراج پناهجویان است. یک ایدهٔ مشترک در بسیاری از این نوشتهها و گفتهها دنبال میشود، که در واقع تئوریزهکردن «انکار رنج» است، اینکه افغانستانیها تا پیش از سال ۱۴۰۱، یعنی پیش از افزایش جمعیتشان پس از روی کار آمدن طالبان، زندگیِ «عادی» در ایران داشتهاند. خشونتِ امروز را تأیید نمیکنند، اما بیتوجه به تاریخ و عمق آن، رفتارهای خصمانهٔ کنونی را صرفاً واکنش طبیعی به بیتدبیریِ دولت معرفی میکنند.
درک درست مسئله اما باید از همینجا آغاز شود: تبعیض و خشونت علیه افغانستانیها پدیدهای نوظهور نیست، بلکه واقعیتی ساختاری و ریشهدار در طی چهار دههٔ گذشته است. نادیدهگرفتن این پیشینه و انکار آن، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، نوعی مشارکت در تداوم ظلم و مشروعیتبخشی به تبعیض و خشونت است.
تصویری که راست ایرانی از زندگیِ «عادی» افغانستانیها ترسیم میکند، در واقع، بسط رابطهٔ «کارفرمای منصف» و «کارگر مطیع» در محیط کار به کل جامعه بهعنوان الگوی مطلوب است. حرفی از حقوق شهروندی نیست؛ از کارگر بیدردسر صحبت میکنند. تا زمانیکه افغانستانیها خاموش، فرمانبردار و نامرئی باشند، حضورشان قابلتحمل است، بیآنکه محرومیت، استثمار و تبعیض علیه آنها به پرسش کشیده شود. این شکل از پذیرش در جامعه چیزی جز چهرهای تلطیفشده از «بردهداری نوین» نیست.
در صورتبندیِ راست ایرانی، انکار رنج افغانستانیها با مفاهیمی چون «عشق به وطن» و «پاسداری از مرزها» و «هویت ملی» درهم میآمیزد. از این منظر، اولویت با «منافع ملی» است و آن که از رنج افغانستانیها سخن میگوید یا جهانوطن است یا اسیر احساسات و ناآگاه از مصلحت کشور. حتی در موضعگیریهای بهظاهر معتدلتر، افغانستانیها مسئلهای بیرونی و تحمیلشده به جامعهٔ ایران تلقی میشوند، که باید چشمها را بست و فقط از شرّشان خلاص شد؛ چرا که مانعی در مسیر پیشرفت میهن هستند.
نقطهٔ اختلاف اصلی همینجاست. ماجرا ربطی به جهانوطنی یا غفلت از منافع ساکنان این سرزمین ندارد. سؤال این است که آن میهنی که قرار است به آن عشق بورزیم چیست؟ نسخههای مبتذل حکومتی و نئوفاشیستیِ ایرانشهری از ملیگرایی را کنار بگذاریم. سخن اینجا متوجه آن بخشی از راست ایرانی است که هنوز به ایدهٔ جمهوری و ارزشهای ليبرال وفادار است و مهیندوستی را با ساختن آیندهای دموکراتیک، همهشمول و انسانی پیوند میدهد. چرا پروژهای که سودای ایران آزاد و برابر دارد باید در مسیرش رنج تاریخیِ میلیونها افغانستانی را انکار یا حذف کند؟
پذیرفتن این رنج نه نشانهٔ پشتکردن به وطن، بلکه نخستین گام در راه ساختنِ میهنی بهتر و انسانیتر است، میهنی که منحصر به افرادی که اجدادشان از رضاخان شناسنامه گرفتهاند نیست، بلکه بر بنیان نهادها و قوانینی تعریف میشود که تضمینکنندهٔ برابری و آزادی برای تمامیِ ساکنان آن، صرفنظر از قومیت، نژاد، زبان، مذهب یا محل تولد، است. مواجههٔ انتقادی با تاریخ خود، بهجای ستایش کورکورانه، به رسمیت شناختن ستم علیه افغانستانیها و همهٔ بخشهای دیگر جامعه که به سبب هویت، زبان، مذهب یا قومیت سرکوب شدهاند صرفاً یک وظیفهٔ اخلاقی نیست، بلکه ضامن تکرارنشدن آن در آینده است. میهنی که به فرودستترین ساکنان خود، بهجای طرد جمعی، فرصت مشارکت در ساختنِ آینده را میدهد شایسته عشق ورزیدن است.