دربارۀ تبعات اخراج مهاجران، به ویژه کودکان
فاطمه بهروزفخر (دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی):
امروز ظهر، مادرم وسط یک گفتوگوی معمولیِ تلفنی، ناگهان و بی مقدمه، پربغض گفت: «بچههامون دارن یکی یکی میرن.» منظورش کودکانی است که سالها به عنوان مددکار اجتماعی با آنها در حاشیۀ تهران کار کرده است، کودکان افغانستانیِ بازمانده از تحصیل، کودکانی که در ایران متولد شدهاند و بیشتر از افغانستان کوچههای تهران را بلدند.
آنچه امروز در جریان است صرفاً یک تصمیم اجرایی یا اداری در حوزۀ مهاجرت نیست؛ بلکه تصمیمی با پیامدهای عمیق انسانی، روانی و اجتماعی است؛ به ویژه برای کودکانی که هیچگاه انتخابگر وضعیت خود نبودهاند.
در جهانی که خانه، مدرسه، زبان و دوستی، عناصر هویتاند، این کودکان در دل همین سرزمین قد کشیدهاند، با زبان و فرهنگ آن آشنا شدهاند، در کوچههای آن بازی کردهاند و مدرسه را در همین شهرها آغاز کردهاند. برای بسیاری از آنها اینجا نه صرفاً محل اقامت، بلکه تنها خانهای است که میشناسند.
نادیده گرفتن سالها تلاش برای آموزش و ترمیم
سالهاست که مادر من و بسیاری از همکارانش برای این تلاش کردهاند که کودکان بازمانده از تحصیل، چه ایرانی و چه افغانستان، وارد چرخۀ آموزش رسمی کشور شوند. در بسیاری از کلاسهایی که برگزار میشد، این کودکان، در کنار یکدیگر، بدون مرز و تبعیض، یاد گرفتند، رشد کردند و آرام آرام به مدرسه برگشتند. آنها در کنار هم، نه فقط سواد که حس تعلق همدلی و زیستن مشترک را تمرین کردند.
سازمانهای مردمنهاد، داوطلبان، آموزگاران و مددکارانی که با دستهای خالی اما دلی پرامید، مسیر یادگیری را برای این کودکان هموار کردهاند حالا با تصمیمهایی مواجهاند که همهٔ آن تلاشها را به باد میدهد. اخراج کودکی که تازه وارد کلاس اول شده یا با کلاسهای جبرانی توانسته خودش را به مقطع سنیِ خودش برساند یعنی شکستن خط باریک امیدی که بعد از سالها شکل گرفته است.
نادیدهگرفتن یک زیست مشترک، یک امید جمعی
کودکی که در هفتسالگی از خانه و دوستانش در تهران جدا شده و به کشوری فرستاده میشود که نه آن را میشناسد و نه برای او امنیت اجتماعی دارد با چه ذهن و روانی باید به زندگی ادامه دهد؟ در برخی موارد، خانوادهها نیز توان اقتصادی و اجتماعی بازسازیِ زندگیشان در افغانستان را ندارند؛ چراکه سالها توش و توان خود را صرف ساختن زندگی در ایران کردهاند.
بنابراین آنچه باقی میماند فقر، در حاشیهماندن و زخمهایی است که تا سالها در کودکان باقی میماند. نباید این را فراموش کنیم که طبق کنوانسیون حقوق کودک (که ایران هم به آن پیوسته) هیچ کودکی نباید صرفاً به دلیل وضعیت مهاجرتیِ خود از حق آموزش امنیت و زیستن در محیطی باثبات محروم شود.
نادیدهگرفتن ظرفیتهای انسانیِ همسرنوشتی
نه از دریچهٔ محاسبهگرانه و اقتصادی، بلکه از منظر انسانی و اخلاقی، میتوان گفت که این کودکان، با تمام آشناییشان به زبان فرهنگ و زندگی در اینجا، میتوانستند در آینده به یکی از پیوندهای معنادار میان دو ملت بدل شوند. میتوانستند راویان صلح، ارتباط و درک متقابل باشند، نه بهعنوان «دیگری»، بلکه بهعنوان بخشی از «ما».
حالا اما با سیاستهایی مواجهایم که حتی به این امکانِ انسانی هم مجال بروز نمیدهد. اخراج این کودکان و خانوادههای آنان پاککردن بخشی از حافظهٔ اجتماعیِ ماست، حافظهای که باهمبودن، یادگرفتن و زیستن مشترک را ثبت کرده است.
کاش برای یک بار هم که شده، آنهایی که تصمیم میگیرند از پشت میز فاصله میگرفتند و از نزدیک میدیدند که وقتی کودکی از تنها مدرسهٔ عمرش جدا میشود، فقط یک پروندهٔ مهاجرتی بسته نمیشود؛ یک جهان کودکانه، یک رؤیا و شاید حتی یک آینده، در هم میشکند.
و در پایان، تنها میتوان امیدوار بود که ما را ببخشند. ما تا پایان عمر، از این شرم و احساس فقدان، دلتنگی برای آنها و کمکاریهای خودمان لحظهای آسوده نخواهیم بود.