در رابطه با موضوع نژاد پرستی در ایران گفتگویی داشتیم با آقای آرش نصراصفهانی، دانشآموخته و فارغالتحصیل دکترای جامعهشناسی و پژوهشگر حوزه مسائل اجتماعی ایران. مدتها پیش به سراغش رفتیم. او یکی از معدود جامعهشناسانی است که در این زمینه تحقیق کرده و در رسانهها و فضایی مجازی در اینباره صحبت میکند.
ایشان اینگونه آغاز کردند که در حاشیه شهر تهران، اطراف کهریزک، از ماشین پیاده شد تا از سوپرمارکت کوچک خرید کند. وقتی دوباره سوار ماشین شد، بغض کرده بود: «فروشنده افغانستانی بود و به من گفت 20 سال است در ایران هستم و هیچ ایرانیای با من اینطور حرف نزده بود». پرسیدم «مگر چه گفتی؟». «فقط باهاش محترمانه حرف زدم». از بین تمام رفتارهای تبعیضآمیزی که با افغانستانیهای ساکن ایران دیدم، این اتفاق بیش از همه در ذهنم مانده است.
وقتی برای مدت کوتاهی از ایران خارج شدم و برای اولین بار در موقعیتی برابر با افغانستانیها قرار گرفتم و نگاه سنگین اروپاییها به شرقیها را دیدم، بخش کوچکی از این رنج را حس کردم؛ رفتار خصمانه ما نسبت به مهاجران، همچون نقطه تاریکی که کسی نمیخواهد درباره آن صحبت کند. برای مثال در سال 1393 در حادثهای که در رسانههای داخلی نیز بازتاب یافت، در یکی از روستاهای قزوین در پی انتشار شایعهای درباره تعرض یکی از ساکنان افغانستانی به یک کودک معلول محلی، ساکنان روستا با مجازات گروهی همه افغانستانیهای ساکن محل، بیش از صد خانوار افغانستانی را مجبور به ترک منطقه کردند. بااینحال، در میان همه مشکلات معیشتی و اجتماعی، چطور میتوان از جامعه ایران پرسید که آیا میدانستید احتمالا برخی از ما نژادپرست هستیم؟
نصراصفهانی معتقد است آنچه در ایران نسبت به افغانستانیها اتفاق میافتد، مصداقی از نژادپرستی است. اگرچه این به آن معنا نیست که همه مردم ایران نژادپرست هستند. کما اینکه وقتی ما از نژادپرستی در آمریکا یا اروپا حرف میزنیم، به این معنی نیست که همه مردم نژادپرست هستند. در این گفتوگوی تفصیلی، نصراصفهانی با تشریح مفهوم نژادپرستی در ایران، به بیان تاریخچه و علت این رفتار پرداخته است. او علت وجود این نگاه را در شیوه تفکر ما درباره هویت ایرانی و سیاست دولت از دهه 70 به بعد میداند و معتقد است در دنیای امروز که دنیای مهاجرت است، چارهای جز تغییر نداریم.
از همان ابتدا سراغ سؤالی میروم که سالهاست از خودم میپرسم. آقای دکتر به نظر شما آیا ما ایرانیها نژادپرست هستیم؟
تا زمانی که ما به یک تعریف مشخص از نژادپرستی نرسیدهایم، نمیتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم که آیا آن چیزی که در ایران نسبت به همسایهها، بهخصوص افغانستانیها و عربها وجود دارد، نژادپرستی است یا خیر؟
اینکه نژادپرستی را فقط چیزی بدانیم که در اروپا و آمریکا شکل گرفته، مبنی بر اینکه سفیدها نژاد برتر نسبت به سیاهپوستان هستند (که بیشترین تجلی آن همان بردهداری است)، تعریف محدودی است. بالطبع بسیاری از اشکال جدید تبعیض را که در ایران و دنیا وجود دارد، نمیتوانیم نژادپرستی بدانیم. تئوری نژادی که در اروپا و آمریکا شکل گرفته، مبنی بر این است که نژاد سفیدها نسبت به سیاهها برتر است.
اما تعاریف جدید نژادپرستی دامنه وسیعتری را در بر میگیرد و این موضوع فقط مرتبط به ایران نیست. در کشورهای اروپایی و آمریکایی نیز اظهارنظرهای نژادی مبتنی بر سلسلهمراتب نژادی، دیگر مانند گذشته وجود ندارد، ولی کماکان آنچه درباره اقلیتهای نژادی مثل سیاهپوستها، آسیاییها، مسلمانان _چیزی که تحت عنوان اسلامهراسی گفته میشود_ اتفاق میافتد، ذیل مفهوم نژادپرستی طبقهبندی میشود.
البته با آنچه 200 سال پیش درباره بردههای سیاهپوست اتفاق میافتد، فرق دارد. امروز تعریف نژادپرستی متفاوت است و بسیاری از آن با عنوان «نژادپرستی جدید» نام میبرند. این تعریف جدید از نژادپرستی مبتنی بر این است که گروهی با ما از لحاظ مذهب، محل تولد و… متفاوت هستند یا حتی فقیرتر باشند و… . ما این گروه از افراد را یک «گروه غیرخودی» تصور میکنیم که یک فاصله پرنشدنی بین ما و این گروه وجود دارد و هرگز نمیتوانند بخشی از ما باشند. اگر ما این تعریف جدید از نژادپرستی را که امروز در دنیا هم از آن استفاده میشود، بپذیریم، فضایی که در ایران بعضا نسبت به عربها یا افغانستانیها وجود دارد، مصداق شکلی از «نژادپرستی جدید» است.
درخصوص افغانستانیهایی که در ایران زندگی میکنند، شاهد تبعیض ساختاری هستیم که از بالا اعمال میشود. برای همین افغانستانیها هیچوقت امکان ادغام در جامعه ایران را ندارند. از پایین هم در روابط اجتماعی همیشه بر این فاصله میان یک افغانستانی و یک ایرانی تأکید میشود و یک افغانستانی هیچوقت نمیتواند یک ایرانی باشد. این نگاه وجود دارد که فرد به واسطه افغانستانیبودنش، یکسری ویژگیها دارد؛ مثلا بدویتر و خشنتر است، سطح فرهنگ پایینتری دارد یا برای جامعه ایران خطر محسوب شده و هیچوقت نمیتواند بخشی از ما باشد. بهعلاوه، اشکال مختلفی از خشونت در جامعه ایران از پایین نسبت به افغانستانیها اعمال میشود و مدام بر این تأکید میشود که بین ما یک فاصله پر نشدنی وجود دارد.
انگار سلسلهمراتبی وجود دارد و (جایگاه) آنها در بخش فرودستتری قرار میگیرد. به نظرم اگر این تعاریف را بپذیریم، آنچه در میان افرادی از ایران نسبت به افغانستانیها اتفاق میافتد، مصداقی از نژادپرستی است. اگرچه این به آن معنا نیست که همه مردم ایران نژادپرست هستند؛ کمااینکه وقتی ما از نژادپرستی در آمریکا یا اروپا حرف میزنیم، به این معنی نیست که همه مردم نژادپرست هستند. مسئله این است که سیستم به لحاظ ساختاری از بالا تبعیض اعمال میکند و از پایین هم همیشه در رفتار اجتماعی مردم، بین این دو گروه فاصله وجود دارد. با در نظر گرفتن مجموع اینها میتوانیم بگوییم که در ایران نژادپرستی وجود دارد؛ حداقل در عملی که نسبت به افغانستانیها شاهد آن هستیم.
علت وجود این نگاه چیست؟
وجود این نگاه به بیگانه، به این برمیگردد که ما «ایرانیبودن» را چگونه تعریف میکنیم. برخی هویت ایرانی را بر اساس تباری مبتنی بر اسطورهای مثل «نژاد آریایی» تعریف و سعی میکنند بر اساس آن تعریف کنند که چه کسی ایرانی است که (این نگاه) توسط بخشی از جامعه ایران طرح میشود. همین نگاه نسبت به بیگانگان، منجر به ایجاد پدیدهای تحت عنوان «بیجاسازی» شده است.
بر اساس این نگاه، ما در خاورمیانه تک افتادهایم و مکان اصلی ما اینجا نیست. بر اساس «اسطوره نژاد آریایی»، ایرانیها و هندیها سرمنشأ تمدن سفید هستند که مهاجرت کردند و اروپا را ساختند. هیچ شواهدی برای این تئوری وجود ندارد و 70 سال است که اروپاییها هم این ایده را کنار گذاشتهاند. بر اساس این ایده، برخی فکر میکنند که با اروپاییها پیوند دارند و به آنها نزدیک هستند و بر اساس یک تصادف جغرافیایی در این منطقه افتادهاند؛ در نتیجه با کسانی که در (کشورهای) اطراف زندگی میکنند، فرق اساسی دارند.
این نگاه در چند دهه گذشته تقویت شده است. در مقابل ایدئولوژی اسلامی، ایدئولوژی باستانگرایی شکل گرفته است. ایدئولوژی باستانگرایی سعی میکند هویت خودش را در پیش از اسلام تعریف کند و هجوم مسلمانان به ایران را عامل مخدوششدن این مسیر تمدنی باستانی ایران میداند. در مجموع، بر اساس ایدهای به کیستی خودمان فکر میکنیم که هیچ تناسبی با موقعیتمان در منطقه ندارد. نتیجه همین میشود که ما تصور میکنیم میتوانیم مسائل خود را حل کنیم، بدون اینکه مسائل کشورهای اطرافمان حل شود.
برای مثال، اگر همه افغانستانیها را از ایران بیرون کنیم، میتوانیم یک دیوار بکشیم و بعد میتوانیم مسائلمان را حل کنیم، فارغ از اینکه در افغانستان و عراق امروز چه خبر است. این بزرگترین مسئلهای است که امروزه با آن مواجه هستیم و بخش زیادی از مردم ما نمیتوانند تصور کنند که بخش زیادی از مسائل ما با افغانستان، پاکستان، عراق یا حتی سوریه مرتبط است. نمیتوانند ایران را در یک چارچوب بزرگتر در منطقه ببینند. متأسفانه ریشه این نگاه به این برمیگردد که ما خود را از آنها جدا میدانیم.
نتیجه هم واضح است؛ به چهار میلیون جمعیت که در ایران زندگی میکنند، بیتوجهی میکنیم و تمام امکانهای پیوند با همسایگان را از بین میبریم. نوع رفتار ما با افغانستانیها باعث تقویت نگرش ضدایرانی در افغانستان میشود. چیزهایی که ناسیونالیستهای نژادی در ایران علیه عربها میگویند، باعث تقویت نگرش ضدایرانی در کشورهای عربنشین میشود که الان نتیجهاش را میبینید. البته این بخشی از نگرش به سیاستهای خارجی هم برمیگردد. این همان چیزی است که باعث میشود وضعیت کلی غرب آسیا یا خاورمیانه همین باشد؛ «جنگ همه علیه همه». همان چیزی که منجر به تشدید تنش بین گروههای مختلف، چه به لحاظ قومی و چه لحاظ اعتقادی شده است.
تفاوت نژادپرستی با مهاجرستیزی چیست؟
نژادپرستی در تعریف کلاسیک برمیگردد به رفتاری که سفیدپوستان با سیاهپوستان زمان بردهداری داشتند؛ نژادپرستی به شکل حاد و عریان. هنگامی که اشکال جدید نژادپرستی شکل میگیرد، کمتر کسی در جهان بهصراحت از سلسلهمراتب نژادی یا برتری نژاد سفید حرف میزند؛ اگرچه کماکان گروههای اندکی هستند.
دو جریان اصلی برای توضیحدادن آنچه در دوران جدید رخ میدهد، وجود دارد: یک جریان معتقد است آن چیزی که برای آسیاییها و مسلمانان در غرب رخ میدهد، کماکان نژادپرستی است، اما با شکل و صورت بندی جدیدی که بیشتر اوقات پنهان است. گروهی دیگر از یک ادبیات متفاوت استفاده میکنند؛ مثلا میگویند آنچه امروزه اتفاق میافتد، عدم تحمل مذهبی یا نگرش مهاجر ستیز است. دیگر نمیخواهند از اسم «نژادپرستی» استفاده کنند. اتفاقا کسانی که سعی میکنند از این عبارتهای جایگزین بیشتر استفاده کنند، به لحاظ سیاسی به جریانهای نژادپرست نزدیکتر هستند. این نوعی پنهانکاری است. احزاب راست افراطی در اروپا هیچوقت نمیگویند ما نژادپرست هستیم؛ میگویند هنگامی که مهاجری وارد کشور میشود از فرهنگ دیگری برخوردار است و این طبیعی است که ما فقط به قوم و فرهنگ خودمان علاقه داریم، پس نگاه ضد مهاجر یک خصلت طبیعی بشر است و نمیتوان اسمش را نژاد پرستی گذاشت.
در اکثر مواقع استفاده از این اصطلاحات جایگزین برای کلمه «نژادپرستی»، بیشتر برای تخفیفدادن صورتبندی نظری و اتفاق در حال جریان است و تفاوت چندانی با نژادپرستی ندارد. درواقع سعی دارند با مفاهیم دیگری آن را توضیح دهند و جایگزین کنند.
بگذارید با یک مثال برای شما توضیح دهم. خانم ندا مقبول کتابی با عنوان «کرانههای سفیدبودن» دارد. این کتاب توضیح میدهد که ایرانیها در آمریکا به لحاظ رسمی سفید محسوب میشوند، اما به لحاظ اجتماعی (رفتار روزمره در خیابان) بههیچوجه سفید دانسته نمیشوند و این ایرانیهای ساکن آمریکا، بهخصوص نسل اول را دچار یک بحران میکند؛ چراکه تصور خودشان این است که متعلق به نژاد آریایی بوده و با اروپاییها یکی هستند، اما چیزی که عملا اتفاق میافتد، اینطور نیست؛ چراکه جامعه سفیدپوستهای آمریکا، آنها را بهعنوان «سفید» به رسمیت نمیشناسد.
این کتاب توضیح میدهد که در آمریکا، کشورهای خاورمیانهای و شمال آفریقایی ذیل یک نژاد قهوهای طبقهبندی میشوند. هرچند نسل دوم موقعیت خود را پذیرفتهاند و میدانند که سفید محسوب نمیشوند و جامعه هم آنها را سفید نمیداند، اما نسل اول کماکان حاضر نیست بپذیرد که در آمریکا قربانی نژاد پرستی است و سعی میکند آن را بهعنوان «عدم مدارای مذهبی» یا نگاه «ضد مهاجر» تفسیر کند.
این مثال را برای این زدم که بتوانم آنچه را در ایران رخ میدهد، توضیح دهم و به این پرسش پاسخ دهم که چرا ما از کلمه نژاد پرستی استفاده نمیکنیم. همانطور که نسل اول ایرانیها در آمریکا، با وجود شواهد، حاضر نیست بپذیرد که خودش قربانی نژاد پرستی است، همین در داخل ایران هم وجود دارد. جامعه حاضر نیست اتفاقی را که درباره افغانستانیها میافتد، بهعنوان نژاد پرستی بپذیرد؛ چون ما فکر میکنیم همیشه در تاریخ، ملتی بودیم که بههیچعنوان ستمی نکردیم و همه اینها اتفاقاتی است که در غرب رخ داده. بهجایش از اصطلاحات دیگری استفاده میکنیم که همه چیز را ملایم و طبیعی جلوه میدهد.
برای مثال این طبیعی است که من به کسانی علاقه دارم که همقوم من هستند و به کسانی که از یک قوم دیگر هستند، علاقه ندارم و آن را یک ویژگی ذاتی بشری میدانیم و با این تعاریف احتمالا فقط بار گناه را کم میکنیم.
آیا تفکر نژادپرستی خطرناک بوده و به بازتولید خشونت در جامعه منتهی میشود؟
یکی از کارکردهای ایدئولوژی نژاد پرستی -تقسیمبندی و قائلشدن سلسلهمراتب- توجیهکردن هر شکلی از خشونت است. قربانی این ایدئولوژی از جانب جامعه محلی یا مردم بومی، مستحق هر شکلی از خشونت است؛ بهویژه وقتی دولت هم حمایت نمیکند.
شما در حالت عادی به سادگی نمیتوانید نسبت به کسی خشونتی اعمال کنید. چرا؟ یک: فکر میکنید که دولت شما را مجازات میکند. دوم: اینکه اخلاقا اعمال این خشونت صحیح نیست .
هنگامی که افغانستانیها قربانی جرم میشوند، چندان نمیتوانند به پلیس یا قوه قضائیه اتکا کنند؛ چرا که حمایت چندانی از سمت دولت انجام نمیشود. البته این به آن معنا نیست که هیچوقت این شکایتها به سرانجام نرسیده است.
برای مثال در ماجرای «بیجه» (قاتل زنجیرهای کودکان)، خانوادههای افغانستانی بارها به نیروی انتظامی مراجعه کرده بودند. در ابتدا مورد آنها پیگیری نشد و هنگامی که تعداد مراجعان بالا رفت، رسیدگی شد.
از یک سو دولت از شما هیچ حمایتی نمیکند و از سوی دیگر مردم فکر میکنند شما بهعنوان یک افغانستانی در ایران، استحقاق استفاده از امکانات را ندارید. به دلیل متفاوتبودن خونی که در بدن شما جاری است، شما آدمهای خشنتری هستید. در نتیجه طبیعی است که ما رأسا شما را مجازات کنیم و این خشونتی که به شما روا داشته میشود بهعنوان یک افغانستانی، غیراخلاقی نیست.
بخش زیادی از ایدئولوژی نژادپرستی عملا از افغانستانیها انسانیتزدایی میکند. انگار ما (ایرانیها) بسیاری از ویژگیهای یک انسان کامل با همه حقوقی را که دارد، برای آنها قائل نیستیم. آنها را در یک مرتبه فروتر از یک انسان قرار میدهیم؛ در نتیجه آنچه نسبت به آنها روا داشته میشود، حقشان است.
برای مثال، در یک مدرسه، پدر و مادر دانشآموزان ایرانی به مدیر مدرسه فشار میآورند که کلاس بچههای ایرانی و افغانستانی از هم جدا شود. در حالت عادی، یک مادر طبعا باید بتواند فکر کند که این اصرارش چه اثری میتواند روی کودک افغانستانی داشته باشد؛ چون شما به وجه اخلاقی آن هم فکر میکنید. اما چه اتفاقی میافتد که این خانوادهها به این موضوع فکر نمیکنند که چرا یک کودک افغانستانی تحت چنین تبعیضی قرار بگیرد که حق نداشته باشد در کنار دانشآموز ایرانی بنشیند و درس بخواند و حتما باید جدا باشد؟ همه اینها به انسانیت زدایی برمیگردد. انگار کودک افغانستانی با کودک ایرانی فرق دارد و آن عواطفی که ما انتظار داریم در یک انسان وجود داشته باشد، در او وجود ندارد. در نتیجه چنین خشونتی را بسیار راحت میتوانیم اعمال کنیم.
به همین خاطر، خطر اصلی نژاد پرستی این است که ما یک تبعیض و ستم بر گروهی روا میداریم که فکر میکنیم حقشان است یا اینکه طبیعی است که این اتفاقها برایشان رخ دهد. وقتی درباره مسائل افغانستانیها حرف میزنیم، عموما از نظر خیلی از مردم، شرایط زندگی افغانستانیها در ایران یک شرایط عادی است و مشغول زندگی خودشان هستند.
تبعیض و خشونتی را که نسبت به افغانستانیها اعمال کردیم، عادیسازی کردیم. از آنجایی که عادی جلوه میکند و آنها استحقاق شان بیش از این نیست، در نتیجه اعتراضی هم به این قضیه در جامعه ایران وجود ندارد.
چرا این نگاه در طبقه فرودست بیشتر به چشم میآید؟
نژادپرستی به تحریر طبقاتی نیاز دارد. در همه جای دنیا نژادپرستی یا نگرش ضدمهاجر هرچه که اسمش را میگذاریم، در گروههای فرودست شدت بیشتری دارد؛ زیرا اکثریت آنها فکر میکنند حضور مهاجران خارجی باعث ازدستدادن فرصتهای شغلی برای آنان شده است و مستقیما تحت تأثیر قرار میگیرند.
شما ممکن است استدلال کنید که در نهایت حضور مهاجران در کشور به نفع اقتصاد است. برای مثال مهاجران افغانستانی دستمزد پایینتری میگیرند، از طرف دیگر مزایای کمتری دارند. برای مثال، بیمه نمیگیرند؛ یعنی هزینه مستقیم و غیرمستقیمشان برای کارفرما کمتر است. طبیعی است که حضورشان به نفع اقتصاد است. این استدلال ممکن است برای طبقه بالا یا متوسط جامعه جواب دهد، ولی درباره طبقه پایین، موفق نیست؛ زیرا آنها بلافاصله موقعیت خود را میبینند؛ اینکه بیکار هستند و سطح اجارهها بالاتر رفته است و مستقیما مهاجران را مقصر میبینند.
آنها هستند که فرصتهای شغلی آنها را گرفتهاند و حضور پرتعدادشان باعث افزایش قیمت اجاره شده است. در نتیجه طبیعی است که نگرش ضدمهاجر خارجی همیشه در گروههای فرودست بیشتر دیده شود.
بر اساس پیمایشی که در تهران انجام شد. نگرش ضد حضور مهاجران در ساکنان زیر خیابان انقلاب خیلی بیشتر از بالای خیابان است. در پایین خیابان انقلاب از هر پنج نفر تقریبا سه نفر ضد افغانستانیها هستند. البته در کل تهران در آیتمهای مختلف 40درصد موافق و 40درصد مخالف هستند. علت هم رقابت بر سر منابع محدود و وجود این تصور است که حضور افغانستانیها باعث بیکاری ما شده است. در نتیجه قانعکردن این بخش در این زمینه که وجود مهاجر خارجی به نفع شماست، خیلی دشوار است؛ چراکه شرایط کل اقتصاد را نمیبیند و فقط موقعیت خود را میبیند. متأسفانه به آن دامن هم زده میشود.
همه ما میدانیم که اگر در ایران فقر، بیکاری، نابرابری و… وجود دارد، مقصرش افغانستانیهای شاغل بازار و… نیستند؛ مقصر سیاستهای دولت است؛ آنچه که در یک روند چندینساله ما را در چنین شرایطی از توسعه قرار داده و نتیجهاش شرایط اقتصادی امروز است. در اینجا، این نگاه با منافع سیستم همراستا میشود که فکر میکنند یک مقصر خوب وجود دارد و میتوان همه چیز را گردن آنها انداخت و به نوعی «سلب مسئولیت از خود» است.
چطور میتوان نگاه طبقه کارگر ایرانی و فرودست را تغییر داد؟
به نظرم در اینجا راهحل وجود نیروهایی سیاسی است که میتوانند طبقه کارگر ایرانی را نمایندگی کنند؛ اما نه از جنس گروههای راستگرا مشابه آنچه در اروپا رخ میدهد، بلکه نیروهایی که بتوانند این آگاهی را به طبقه کارگر در ایران بدهند که مسائلی که آنها دارند، شبیه مسائل یک کارگر افغانستانی است. علت این مشکلات هم حضور دیگری نیست؛ علت جای دیگری است. راهحل، تساهم میان کارگر ایرانی و افغانستانی نیست؛ در همبستگی است تا بتوانند شرایط کلی را تغییر دهند. اگر شرایط کلی تغییر کند، به نفع همه گروههاست. در همه جای دنیا بین این نیروی سیاسی پیشرو و نیروی سیاسی واپسگرایی که مدام به این مسئله دامن میزند و معتقد است مقصر مهاجر است و باید برود، تضاد وجود دارد. برخی درون سیستم از وجود این تخاصم بدشان نمیآید؛ چون هم کارگر ایرانی فکر میکند مقصر دیگری است و هم میتواند کارگر افغانستانی را در موقعیت فرودست نگه دارد و دیگر نمیتواند حق بیشتری مطالبه کند. در غیاب این نیرو و رویکرد دولت، خروج از شرایط فعلی ما کار سادهای نیست. تغییردادن تجربه زیسته این طبقه، بدون سازماندهی سیاسی و کار بلندمدت ممکن نیست.
ریشه تاریخی این نگاه چیست؟
اواخر دوره قاجار افرادی مثل فتحعلی آخوند زاده و آقا خان کرمانی از این حرف زدند که ما قبل از اسلام، گذشته شکوهمندی داشتیم، بعد با حمله عربها به ایران این سیر نزولی تمدن شروع شده است. در قرنهای 18 و 19 در غرب، مطالعاتی که به نظر علمی جلوه میکرد، منتشر شد که میگفت ریشه تمدن اروپایی کجاست.
در جواب به این سؤال که چرا سفیدپوستان توانستند تمدن اروپایی و سرمایهداری را ایجاد کنند ولی وضعیت سیاهپوستان اینچنین است، آن زمان تصور بر این بود که تمدن یونانی که ریشه تمدن اروپایی است، تحت تأثیر تمدن مصر است؛ یعنی آنچه امروز اروپاییها دارند، تحت تأثیر کسانی است که در آفریقا زندگی میکنند. به عقیده برخی، این برای اروپاییها قابل پذیرش نبود که ریشه تمدن خودشان به آفریقا برمیگردد.
از همان زمان جستوجویی شروع میشود که ریشه این تمدن اروپایی کجاست و بعد به شرق بهطور مشخص توجه میشود. کسی مانند ویلیام جونز میگوید بین ساختارهای زبانهای اروپایی مانند یونانی، لاتین و ساختار سانسکریت و ایرانی تشابهی وجود دارد. از شباهت بین زبانها به این نتیجه میرسند که یک قوم واحد یا یک نژاد واحدی وجود داشته است. به تدریج افراد مختلفی درباره آن حرف میزنند تا افرادی مثل گوینو، سفیر فرانسه در ایران. ایده نژاد آرین میگوید گروهی که به هند رفته بودند و به بومیهای آنجا غلبه کردند و تمدن هند را ساختند و به ایران آمدند، حتی تمدن مصر را همینها ساختند. این نژاد آرین از آناتولی به اروپا مهاجرت کرده و ریشه تمدن اروپایی همین است.
ایده نژاد آریایی را ما از اروپاییها یاد گرفتیم. شرقشناسان چنین تصویری از ما در ایران یا در هند ارائه کردند. ما این تصویر را از آنها گرفتیم و بعد خودمان هم به آن اضافه کردیم. مثلا افرادی در شاهنامه کلمه «آریا» را یافتند و به این نتیجه رسیدند که این آریا همان آرین است که اروپاییها میگویند. پس آنچه در ایران بوده، نژاد آریایی بوده است. ایران یعنی محل زندگی نژاد آریایی. اروپاییهایی که در اروپا زندگی میکنند هم همین آریاییهایی هستند که آنجا رفتند. در نتیجه ما با اروپاییها و سفیدپوستان از یک نژادیم.
به این ایده بهخصوص در اوایل دوره رضاشاه دامن زده شد؛ چون با توسل به این ایده نژاد آریایی و شکوه ایران باستان میخواستند یک پروژه ملتسازی را پیش ببرند. اینها دستکمی با افراطگراهای مذهبی ندارند. خیلی شبیه به هم هستند و با هرکدام که درگیر شوید، شکل استدلالشان یک شکل است و حاضر نیستند بپذیرند.
مانند همان قضیه حاجیفیروز، با وجود حجم زیادی از شواهد تاریخی، حاضر نیستند بپذیرند در ایران بردهداری وجود داشته است. معتقدند نه، ما سابقه درخشانی داریم، فقط در حال تولید تمدن فرهنگی بودیم، به ما حمله میشد و بعد ما دوباره به شکوفایی بشر کمک میکنیم. حاضر به پذیرش این نیستند که در تاریخ ایران هم مانند باقی دنیا، لکههای تاریک وجود دارد. حاضر نیستند این حقیقت را بپذیرند و بعد بگویند خب این اشتباه بوده و دیگر این کار را تکرار نمیکنیم.
سیاستهای دولتی بعد از انقلاب در قبال مهاجران چه بود؟
از سال ۵۷_۵۸ موج مهاجرت گسترده افغانستانیها به ایران شروع میشود. مردم از ترس جنگ، سربازگیری و… از افغانستان خارج میشوند و به سمت ایران و پاکستان میآیند. زمانی وارد ایران میشوند که ایران تازه انقلاب شده بود، سیستم بوروکراتیک فروپاشیده بود و بهعلاوه ایران خودش هم درگیر جنگ با عراق میشود. در نتیجه اساسا توانایی برنامهریزی برای پناهندهها را نداشت. ایران به نهادهای بینالمللی هم بدبین بود و تنها کاری که توانست بکند، این بود که اجازه دهد افغانستانیها وارد کشور شوند. برای همین افغانستانیهایی که وارد میشدند، به شهرهای مختلف اعزام میشدند. منتها از همان زمان، ایده این بود که حضور آنها موقت است. اظهارنظرهای رسمیای که آن زمان منتشر شد نیز مبنی بر این بود که آنها روزی باید برگردند و الان بهصورت موقت اینجا زندگی میکنند.
دولت تقریبا شبیه یک شهروند ایرانی به آنها خدمات میدهد؛ کوپن دریافت میکنند و بچههایشان به مدرسه میروند. با آنکه ایران درگیر جنگ بوده، حدود سه، چهار میلیون نفر، معادل جمعیت امروز، افغانستانی در ایران وجود داشته است. منتها از سال ۶۸ که مجاهدین در افغانستان قدرت را به دست میگیرند، این زمزمه در ایران شکل میگیرد که زمان آن رسیده که افغانستانیها به کشورشان برگردند.
نمایندگان مجلس استانهای شرقی، مثل سیستانوبلوچستان و خراسان این ایده را مطرح میکنند که زمان آن رسیده افغانستانیها به کشورشان برگردند؛ چون تعدادشان در این استانهای مرزی بسیار زیاد بود و ظاهرا خواست مردم از این نمایندهها این بود.
تقریبا از اوایل دهه ۷۰ اصلاحات ساختاری شروع شده و دولت سازندگی روی کار میآید. از همان زمان افغانستانیها در گفتار رسمی تبدیل به علت مشکلات ایران میشوند. قبلش میگفتند ایران حامی مستضعفان جهان است و ما به گروهی از برادرانمان کمک میکنیم. ادبیات حمایتی که در دهه ۶۰ وجود داشت، از اوایل دهه 70 تغییر کرد و افغانستانیهای داخل ایران تبدیل به عامل افزایش جرم، ورود بیماری، ناامنی، بیکاری و… شدند. نمونههایش در گزارشهای رسانههای رسمی وجود دارد و تبلیغات رسمی هم درباره آن انجام میشد.
از آن زمان است که «ضربالاجل اعلامکردن» شروع میشود. مثلا دولت اعلام میکند تا دو سال دیگر همه باید از ایران خارج شوند. از سوی دیگر، شرایط افغانستان طوری نیست که پناهندهها به کشورشان برگردند؛ بعد از جنگ داخلی، طالبان ظهور کرد و شرایط اقتصادی هم مدام بدتر میشد. اما ایران مدام فشار خود را افزایش میداد تا تعدادشان را کم کند. در مشهد کار به مراجعه خانه به خانه میکشد؛ کاری نداشتند که فرد مدرک قانونی دارد یا نه، وارد میشدند از داخل خانه فرد را دستگیر و دیپورت میکردند. این یکی از تاریکترین بخشهاست که در میانه دهه ۷۰ در خراسان رخ داد. از سوی دیگر، به واسطه حضور طالبان، ما ورود پناهنده هم داریم.
از اوایل دهه ۸۰ سیاستها به این سمت میرود که نمیتوانیم آنها را از ایران خارج کنیم، باید کنترل دولت افزایش یافته و هزینهها را کمتر کنیم. سیاستی آغاز میشود که تا امروز هم ادامه پیدا کرده است. برای مثال، پناهندهها باید هزینه مدرسه و خدمات درمانی را بپردازند. مثلا نتیجه سیاست هدفمندی و حذف یارانهها عملا افزایش هزینه زندگی افغانستانیهاست. در مثالی دیگر، یارانه نان را نمیپردازند. از آن زمان طرحهای سرشماری آغاز میشود. محدودیت شغلی که از قبل وجود داشته، کماکان ادامه مییابد؛ یعنی فقط در یکسری مشاغل کارگری میتوانند کار کنند.
ترددشان کماکان با محدودیت مواجه است. دولتها سعی میکنند استانهای مرزی را خالی کنند و مجموعهای از سیاستهایی اعمال میشود که هدفشان کاهش هزینههای دولت است و اینکه افغانستانیها خودشان هزینه خودشان را بدهند، در عین اینکه دولت از منافع حضورشان مثل کار ارزانقیمت استفاده میکند. از سال ۸۵ دیگر ضربالاجلی نداشتیم.
یکی از مقامات ارشد همان زمان درباره علت چنین توضیح میدهد که بسیاری از صنایع، کشاورزی و دامداری بدون افغانستانیها نیروی لازم را ندارند، در نتیجه نمیتوانیم آنها را از ایران خارج کنیم. کلیت حرفش این است: برای ما کاری ندارد که همه افغانستانیها را از ایران اخراج کنیم، اما پیامدش برای ما آنقدر زیاد است که بهتر است این کار را نکنیم.
پس میبینید از یک سو اقتصاد ما به این نیرو کار ارزان وابسته شده است و از سوی دیگر دولت سعی میکند این نیرو را حفظ کند، اما هزینهها را کاهش دهد تا خشم طبقه کارگر را با امتیازدادن به آنها علیه خودش برنینگیزد. بهعلاوه نکته مهم دیگری هم وجود دارد؛ آنهم ترکیب جمعیتی است. استان سیستانوبلوچستان بیشترین جمعیت بدون شناسنامه را دارد و بخش زیادی از مهاجران افغانستان آنجا زندگی میکنند.
دولت از یک سو میخواهد نیروی کار افغانستانی را حفظ و کنترل کند و از سوی دیگر میخواهد تعادل و ترکیب جمعیتی در ایران و افغانستان تغییر نکند؛ یعنی نگهداشتنشان در یک وضعیت فرودست و ضعیف، در عین اینکه از منافع حضورشان استفاده میکنیم.
با وجود این، به نظر میرسد حساسیت افکار عمومی نسبت به این مسئله بالاتر رفته است. به نظرتان علت چیست؟
آگاهی عمومی در ایران نسبت به وضعیت افغانستانیها خیلی افزایش پیدا کرده است. بخش بیشتری از مردم نسبت به آنچه برای افغانستانی اتفاق میافتد، حساس هستند. سال ۹۱ پروپوزال من درباره «تبعیض علیه افغانستانیها» توسط استادان دانشکده علوم اجتماعی گروه جامعهشناسی دانشگاه تهران رد شد؛ چراکه فکر میکردند نسبت به مسئله سوگیری دارد و افغانستانیها در جامعه ایران ادغام شدند و هیچ مشکلی وجود ندارد و اصلا چرا من میخواهم درباره تبعیض علیه آنها حرف بزنم. یعنی تا این حد ناآگاهی وجود داشت و تصور این بود که اگر کارگری در خانه داریم که افغانستانی است، حقوقش را میدهیم و رفتارمان با او خوب است و این معنایش این است که شرایط افغانستانیها در ایران خوب است.
در تغییر این نگاه، انجیاوها هم اهمیت داشتند. تعداد زیادی از این انجیاوها به افغانستانیها خدمات میدهند. حضورشان در منطقه و نیروهای داوطلبی که جذب میکردند، در رساندن صدای افغانستانیها در ایران بسیار مؤثر بود. مجموعه این شرایط به نظرم باعث شد آگاهی بخشهای تحصیلکرده از تبعیض و خشونتی که نسبت به افغانستانیها وجود دارد، بیشتر شود. هیچکس درباره شرایط تحصیلی، مدارک هویتی، بیمه، بازنشستگی و… اطلاعی نداشت، اما این وضعیت به دلایل مختلفی تغییر کرده است. یک بخش خود افغانستانیها هستند. دانشجویان افغانستانی که در دانشگاههای ایران درس خواندند، خیلی در این زمینه با استادان و باقی دانشجویان و رسانهها حرف زدند.
در جلسات سخنرانی و اکران فیلم حضور پیدا میکردند و درباره مشکلاتشان حرف میزدند. همین باعث شد مسئله افغانستانیها در محیط آکادمیک مطرح شود. طبعا این به رسانهها رسید. اگر قبلا رسانهها در یک جریان یکطرفه، فقط علیه آنها مینوشتند، یواشیواش بخشی شروع کردند درباره تبعیضها نوشتند. همین نقش زیادی داشت. مسائل ایرانیها در خارج از ایران هم تأثیر داشت؛ یعنی یک مشابهتسازی هم شد؛ یعنی وضعیتی که ایرانیها خارج از کشور دارند، به شرایط افغانستانیها در ایران شباهت دارد. ذهنیت تغییر کرد. آنچه تا قبل طبیعی به نظر آمد، دیگر طبیعی نبود.
به نظرتان چطور میتوان این وضعیت را تغییر داد؟
ما چارهای نداریم جز اینکه سیاستمان را تغییر دهیم؛ چون تعداد زیادی از افغانستانیها هستند که در ایران به دنیا آمده و الان بچههایشان هم به دنیا آمدهاند. بازگشت این فرد به افغانستان غیرقابلتصور است. تا کی میخواهیم این آدمها را بدون شناسنامه و با یک کارت آمایش در ایران نگه داریم؟ طبیعی است که این وضعیت باید تغییر کند.
لازمه این مسئله هم تغییر قوانین تابعیت در ایران است. این ایده که فقط از طریق خون میتوان تابعیت را منتقل کرد باید تغییر کند. اشکالی دیگر تابعیت را باید به رسمیت بشناسیم؛ چراکه جهان امروز، جهان مهاجرت است و نمیتوانیم با تصورات و شیوه قدیمی نسبت به تابعیت کار کنیم. به نظرم این باید تغییر کند و ما میتوانیم شهروندان ایرانی_ افغانستانی داشته باشیم که از همه حقوق یک شهروند ایرانی برخوردار باشند.
چارهای جز این نداریم؛ چون تصور اینکه همه روزی از ایران خواهند رفت، تصور غلطی است. لازم است در وهله اول نگاهمان تغییر کند؛ اینکه ایرانیبودن را چه تعریف میکنیم. تا زمانی که فکر کنیم کوروشی وجود داشته و خون کوروش همینطور منتقل شده است و هرکس از خون کوروش نیست، ایرانی نیست، طبعا نمیتوانیم اشکال جدید تابعیت، هویت و شهروند ایرانی را بپذیریم.
منبع: شبکه شرق