شنبه 3 قوس 1403 برابر با Saturday, 23 November , 2024
جستجو
Close this search box.

زن جوان لاغر اندام با چشمهای گود افتاده در تماسی تصویری از خاطرات مهاجرت قاچاقی به ایران می گوید. او خاطرات مهاجرتش و رویدادهای راه قاچاق را برایمان باز گو می کند. او تعریف می کند که با چه سختی به همراه کودک شیرخواره اش طی پنج شبانه روز از مسیر بیابان و کوه و دره خود را به ایران رسانده است. وی می گوید زرین تاج سبحانی نام دارد. او در گذشته دست به خودکشی زده بوده ولی به گفته خودش زندگی فرصتی دوباره به او داده است تا برای آرزوهایش بجنگد. زرین تاج بعد از خود کشی از افسردگی و توان جسمی پایین رنج میبرده است اما برای حق تحصیلش تلاش کرده است. وی می گوید با قدرت گیری طالبان امیدی برایش نمانده و مجبور به مهاجرت شده است.

زرین تاج زمانی که پانزده ساله و دانش‌آموز صنف دهم مکتب بود بدون رضایتش با یک مرد ۳۵ ساله نامزد شد. اما در اعتراض به ازدواج اجباری با خوردن «سم» دست به خودکشی زد و سپس به کمک داکتران در شفاخانه از مرگ نجات یافت. نامزدی‌اش فسخ شد و دوباره به مکتب رفت. پس از آن با پسر مورد علاقه‌اش به قصد ازدواج فرار کرد.‌

او دانشجوی دوره‌ی لیسانس و مادر یک کودک بود و در کنار همسرش به زندگی نسبتا آرامی دست یافته بود که پس از سقوط نظام جمهوری خانه‌نشین شد و شوهرش نیز شغل خود را از دست داد. زرین تاج و شوهرش با وجود تلاش‌های زیاد نتوانستند برای خودشان کاری پیدا کنند. در آخرین نقطه‌ی ناامیدی رسیده بودند و با کودک شیرخوارشان راه مهاجرت غیرقانونی را در پیش گرفتند تا در دیار دیگری به آب و نان برسند.

روایت مهاجرت زرین تاج از راه‌ قاچاقی افغانستان به ایران

گروه طالبان که آمدند من و شوهرم تلاش کردیم، اما نه من فرصت ادامه تحصیل یافتم و نه او توانست کار پیدا کند. تصمیم گرفتیم به ایران برویم. در یکی از گروه‌های تلگرام یک تماس ارتباطی از یک قاچاقبر انسان پیدا کردیم که می‌گفت در بدل ۱۵ هزار افغانی(از هر نفر) طی یک هفته ما را به ایران می‌رساند.

وسایل خانه‌ی خود را به فروش گذاشتیم و با پولی که از فروش آن به دست آوردیم با یک کوله پشتی و یک جوره لباس از زادگاه مان به شهر کابل آمدیم. یک ماه به نوروز ۱۴۰۱ خورشیدی مانده بود و کابل هنوز‌ سرد بود. از آنجا با قاچاقچبر انسان تماس گرفتیم. او گفت که تا دو روز دیگر در نیمروز باشید.

کابل را به مقصد نیمروز، در غرب کشور، ترک کردیم. پس از حدود ۱۷ ساعت سفر به منطقه‌ی مورد نظر قاچاقچبر رسیدیم. در مسافر خانه‌ای که مستقر شده بودیم پر از زنان و کودکان و مسافرانی بود که به سمت ایران می‌رفتند. تقریبا یک وضعیتی شبیه تجمع مردم در اطراف میدان هوایی در جریان «روند تخلیه» پس از سقوط نظام، بود.

احساس می‌کردم در میان جمعیت سرگردان آنجا فقط من و شوهرم کم بودیم. قاچاقچبر به مسافر خانه آمد و ما را به خانه‌ی خودش برد. خانه‌اش را نیز مسافرخانه ساخته بود. در یک سالن ۳۰ متری بیش از صد مسافر بودیم. قاچاقبر که به «حاجی» معروف بود ما را به چندین گروه ۱۵ نفری تقسیم کرده بود و هرشب و یا یک شب در میان گروه‌ها را شب هنگام از آنجا بر‌میداشت و به سمت مرز و یا بیابان‌های اطراف دیوار مرزی بین افغانستان و ایران می‌برد.

در گروه ۱۵ نفری ما ده نفر زن و کودک بودیم و سایر مسافران همراهان ما و پسران جوان و نوجوان بودند. قاچاقبر قبل از سفر به ما شرایط سفر را توضیح داد و گفت: «هر کسی که راه رفته نتواند و از گروه عقب بماند مسئولیت با خودش است. ممکن است دست حیوانات درنده بیفتد و یا هنگام عبور از مرز به دره سقوط کند و یا از کوه‌ها بیفتد. ممکن است با رهزنان هم روبرو شویم، همه‌ی این‌ها را در نظر داشته باشید و آماده شوید.»

یک مقدار شیرینی شکلات و کاکائو و چند بطری آب خریدم و به دستور قاچاقبر برای پسرم یک قطره‌ی خواب‌آور از دواخانه تهیه کردیم. او گفته بود با سروصدای کودکان گیر می‌افتیم و باید به آن‌ها داروی خواب‌آور تجویز شود تا در طول راه خواب باشند.

در مدتی که در مسافرخانه‌های شهر زرنج، مرکز ولایت نیمروز و خانه‌ی قاچاقبر بودیم هر روز خبر انتقال جسد از نیمروز به ولایات را می‌شنیدیم. پناهجویانی که در مرز و یا بیابان‌ها جان باخته بودند جسدهای شان به نیمروز و از آنجا به زادگاه شان منتقل می‌شدند. با دیدن آن وضعیت و شنیدن این خبرها روحیه‌ام را از دست داده بودم.

با دلهره و اضطراب منتظر بودم که سفر شروع شود. اما از تصمیم رفتن به ایران از راه قاچاق بسیار پشیمان بودم. به این فکر می‌کردم که اگر برای پسرم اتفاقی بیفتد من باید چه کار کنم و اگر برای من اتفاقی بیفتد پسرم چه خواهد شد؟

قلبم را در مشتم گرفته بودم و به روزهای دشوار و بیکاری این سوی مرز فکر می‌کردم و دوباره دلم را قرص می‌کردم. بارها به شوهرم تأکید کردم که از پسرم مراقبت کند. آنطور که قاچاقبر می‌گفت من امیدم را از سلامت رسیدن بریده بودم.

ساعت دوازده‌ شب خانه‌ی قاچاقبر را به مقصد عبور از دیوار مرزی ایران و افغانستان ترک ‌کردیم. پسرم را میان چادرم بسته و از پشت به شانه‌هایم انداخته بودم. ابتدا سوار یک موتر شدیم و سپس در تاریکی شب در یک منطقه پیاده شدیم.سرکرده‌ی گروه که یکی از افراد قاچاقبر بود به ما گفت که همین‌جا منتظر باشیم و «هنگام غلبه‌ی خواب مأموران امنیتی ایران» از مرز رد شویم تا سروصداها و یا روشنایی چراغ‌های ما را نبینند. در آن تاریکی شب چشمانم چیزی را نمی‌دید. پسرم به خاطر قطره‌ی خواب‌آور غرق خواب بود. فقط گاهی نبضش را حس می‌کردم.

آن شب در همانجا سر شد و ما هیچ‌ پیشرفتی نداشتیم. برای رد شدن از منطقه‌ای که زیر نظر مأموران امنیتی ایران بود روز را همانجا بدون آب و نان سپری کردیم. شب دوم به راه افتادیم. نیمه‌های شب در منطقه‌ای رسیده بودیم که گروهبان می‌گفت مواظب باشیم که حیوانات درنده دارد. درست هنگام غلبه‌ی خواب مأموران امنیتی از مرز رد شدیم. هنگام رد شدن از آنجا از کنار استخوان‌هایی گذشتم که احساس می‌کردم سال‌هاست در آنجا انتظار کسی را می‌کشند و جسدهای بوی‌ناک که به تازگی مرده بودند و دشواری غربت را فریاد می‌زدند.

صدای حیوانات وحشی را از انتهای بیابان می‌شنیدم و به یاد حرف‌های قاچاقبر می‌افتادم و قلبم زیر پایم می‌افتاد. با بدن‌های خسته و‌ پاهای آبله‌زده در منطقه‌ای رسیدیم که گروهبان ما عوض شد. بهتر بگویم بین دو قاچاقبر انسان رد و بدل شدیم. سپس سوار یک تاکسی شدیم. یک پسر نوجوان از گروه ۱۵ نفری ما در مسیر راه مفقود شده بود. نمی‌دانم در تاریکی شب به خواب مانده بود و یا از شدت خستگی در ‌جایی ضعف کرده بود و ما متوجه او نشده بودیم‌.

گروه چهارده نفری مان داخل تاکسی مانند خشت چیده شده بود. کودکان مان بی‌قراری می‌کردند. هوا گرم بود و دست و پای مان زیر پاهای یکدیگرمان له می‌شد. نمی‌دانم چند مدتی همین‌گونه در موتر دوام آوردیم. حدس زدن زمان در آن لحظه ناممکن بود‌. میان بوی عرق و خاک دلم برای بوی نان تازه می‌تپید. سه شبانه‌روز نان و آب به ما نرسیده بود. وقتی زیاد احساس ضعف می‌کردم یک شکلات و یا کاکائو می‌خوردم. پسرم از فرد تشنگی و گرسنگی حداقل دوبار تشنج گرفته بود. به همین منوال راه رفتیم و سر از سیستان و بلوچستان درآوردیم. احساس می‌کردم خستگی صد ساله‌ای بر بدنم وارد شده بود. به شوهرم گفتم دیگر توان پیاده‌روی‌ ندارم. پس از من چند زن دیگر هم گفت دیگر توان راه رفتن ندارند، حداقل یک روز باید استراحت کنیم‌.

در یک بیابانی مستقر شدیم. از فرط خستگی، بی‌خوابی و شدت درد نمی‌توانستم بخوابم. از قطره‌ی خواب‌آور پسرم خوردم. اندک‌اندک چشمانم گرم شد. حس کردم درد پاهایم یادم می‌رود و حس یک پرنده‌ی سبک‌بال را داشتم.

با صدای جیغ و داد کودکان از جا پریدم. اطراف گروه ما شش نفر مسلح بودند و مردان همسفر ما را لت‌وکوب می‌کردند. آن‌ها اول مردان را تلاشی بدنی کردند، پول و موبایل‌های شان را گرفتند‌ و سپس ما(زنان) را تلاشی بدنی کردند. پول همراهم نبود. یک موبایل هوشمند در کوله‌پشتی داشتم، همان را گرفتند و گوشواره‌هایم را از گوشم کشیدند و حتا شکلات‌هایم را گرفتند. دزدان مسلح که به لهجه‌ی ناآشنا و خشن صحبت می‌کردند به کودکان ما هم رحم نکردند. آن‌ها را با سیلی می‌زدند که آرام باشند‌.

سرانجام پس از پنج شبانه‌روز سفر قاچاقی در دل دره‌ها، کوه‌ها و بیابان‌ها به تهران، پایتخت ایران رسیدیم.

منبع: رسانه نیمرخ

لینک کوتاه: https://mohajer.news/?p=4215
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp
Email
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آخرین مطالب
آخرین دیدگاه ها
پر بازدیدترین ها
0
دیدگاه شما ارزشمند است، لطفا نظر دهید.x